
رقص آتش
آسمان نشسته است...وپروانه های بلورین بال را که بر آتش رزالت های
زمین پست ؛ رقص آتش میکنند...تماشا می کند
که چطور تا آخرین نفس و با آخرین توان...
برای حقیقت عشق تلاش میکنند
تا آنجا که روحشان دود سفیدی شده و لایق پیوستن به او میشود
و جسمشان
خاکستر میشود
ومظلوم و آرام بر زمین پست فرود می آید
تا کمی از عطر عشق را بر پهنه ی عفن آن بی افشاند
آسمان اما عاشقست...
عاشقست به دیدن خلوص و لطافت احساس این پروانه ها
که زخم نادانی آدمیان را
برپیکر پرنیانی خویش
تحمل کرده و همچنان لبخند خویش را
از زمین سرد و تیره دریغ نمی کنند...
و این سآن
تنها ...در اوج تنهایی
بزرگی می کنند
تهران -قلهک 29/7/93 00:59

چادر خال سپید مادربزرگ
خالهایش سیاه شد بس که در اوج گرمای
تابستان...زیر درخت شاه توت کهنسال
بستیم...تا توت های درشت و آبدار بر
آغوشش بغلتند... مبادا که تن نرم و لطیفشان
غرقه ی گرد و غبار بستر پایین پاشنه ی
پیر استوار (درخت) شود...
هنوز غریو هلهله ی شاد کودکان
هم سالم در گوشم پژواک میکند
از شادی دیدن حجم انبوه شاه توت ها
ودر ذهنم تصویر میشوند
زبانهایی که لب ها را تر میکردند
برای پیشواز بلعیدن شان...
........
اکنون می خواهی فروبریزی؟ !
دستان تن آورم را می گشایم...
سینه ی ستبرم را حمایل میکنم
همان سینه که از زخم تیغ تیز طبیب
نقشی بر تنه اش حکاکی شده...
اکنون می توانی فرود آیی
اکنون فرو افتادنت را منتظرم
همچون توت های سیاه آبدار
باغ پدربزرگ
اکنون لبانم را تر میکنم
به سان کودکیم
اما نه برای خوردن توت
بل...برای بوسیدن لبانت
...اکنون می توانی فرود آیی
با دلهرهء حاصل از یک کابوس از خواب برخواستم
بدنم خیس عرق شده بود...
نفسم تنگی می کرد...
مدهوش و متحیر بودم...
برای یک لحظه نمیدانستم که هستم...کجا هستم...
فقط تصویر تو در پهنهء ضمیرم گسترده بود...
به سختی درب یخچال را باز کردم ...
بطری آب را روی صورت و سینه ام آهسته خالی کردم...
شک حاصل از خنکای آب فکرم را متمرکز کرد...
ملحفه خیس شده بود و من حیران وسرگردان...
میخ کوب شده بودم...روی تخت...
نیم نشسته...چهارزانو...
پس از لحظه ایی به خود آمدم...
برخواستم تا روزم را شروع کنم...
درحالی که در دل دعا میکردم...
" سلامت باشی؛ و شاد..."
فکر مرا نکن من خوبِ خوبم باور کن
فقط تو خوب باش...
21جولای 2014 خانه سفید- نیوجرسی6:11
.......
تو را دراین تن پوش تصور میکنم...
با صندل ایی سپید گیسوان یخی...
رژ سرخی به رنگ گونه ی گیلاس رسیده
...و من ...
برفراز تپه ایی پوشیده از چمنی یک دست سبز...
که گسترده شده تا لب دریاچه...
آنجا که آبی آب را
درآغوش می کشد..
.و تو به همراه سیندرلای قلب پدر...
روی گسترهءچمن ها قدم می زنید...
و مرد آینده ی خانواده درست پشت سرشما
شیطنت میکند و اینسو آنسو می دود..
.گاهی باخود میگویم؛
تصورات اینچونین شیرینم را بهایی نمی توان گذاشت
وقتی با روحم...با قلبم...با احساسم...
خنکای نسیم حضورشان را لمس میکنم
جمعه 18 جولای 2014 -22:05 باین
تقریبن دوسال پیش بود که
در پیچ و شکنِ کوچه های شهر نوشته ها قدم میزدم
که سنگ نوشتهء چسبیده به سر در ورودی یک خانه
توجه مرا جلب کرد،: دوستم داشته باش...
بی مقدمه به سوی آنجا گام زدم...
پنجره اش باز بود...
نسیم ملایمی پردهء آویخته از آنسوی پنجره
را تاب میداد...
حس و شعف کودکانه ام جنبید
و همچون پسربچه های بازی گوش،
خارج از ادب اما سرشار از شوق،
روی پنجهء انگشتان پا بلندی کردم ..
.با نیم نگاهی کنجکاوانه آنسوی پنجره را پاییدم...
تمام دیوارهای اتاق پر بود از دست نوشته ها...
با ولع به خواندن پرداختم...
در پس آن کلمات روح لطیف و آبی ایی را یافتم...
که مدهوش احساسش شدم...
سالی...در سکوت گاه و بی گاه به آن گذر سرزدم
و تکه نوشته هایی را از اینسوی پنجره
سُر دادم به آنسو و
گریزپای محل را ترک کردم...
دعاهایم از سوی آسمان اجابت شد...
صاحب آن احساس را بسویم متمایل نمود..
.و دوران خوش دلباختگیِ بینمان آغاز گردید...
اکنون که سالگرد آشناییمان نزدیک است...
راز آن سنگ نوشتهء سر در ورودی را یافتم:
دوستم داشته باش (احتیاج دارم دوستم داشته باشی)
این حرف دل عاشق من بود...
که حتی قبل از آشناییمان؛ تو از زبان من گفته بودی؛
تا استاد هنرمند عشق با کاشیهای رنگیِ لاجورد
از جنس لطافت و محبت ،
آن را بر سردر خانه بنویسد...
واین معجزهء عشق است
که حتی در هیاهوی تمدن انسانی هم
جای ظهور خود را می یابد...
تا با نور درخشندهء خود
تاریکنای قیر اندود زندگی این روزهای بشریت را
روشن کند...
و من با حنجرهء مردانه ام
از انتهای عشق و احساسم
بازفریاد میکنم این سخن دلم را...دلت را که:
عشق من؛ دوستم داشته باش...
دوستم داشته باش
نمیدانم...
نمیدانم؛ تقدیرم را به گردن کِه بی اندازم...
به گردن آفریدگار...
هم او که تو را به من هدیه داد...
به گردن تو...که چرا پیش ازمن...
نه نه
گمانم اینست که گردن خودم بهترین جاست
برای آویختن عتاب ها...گوشت تلخی ها...
توبیخ ها و سرآخر...
هرآنچه که نالهء قلبم را برمی انگیزد
برای داستان این روزهایم که همه اش
دوری از تورا می کوبد بر فرق سرم
تا گیج بزنم، تا درد بکشم،
وهمچنان بر سر دوراهی بمانم...
ولی تو دیگر نگو که نگرانت نباشم؛
این دیگر بی انصافیست...
نگرانم نه برای آنچه تو گفتی ...
نه برای آنچه به من نسبت دادی ...
برای دلت ...برای دلت ...
برای دلت ...
برای...دلم ...
که در گروی هم اند
ای آفریدگارم
بامن بگو:
آیا زمانی دارم ؛ که بی افروزم
آخرین خَلال ، آتش افروز قلبم را
تو مرا راه بِنما تا این آخرین را ؛
جایی به کار بندم
که
نیمه جان ؛ بر خاک نه اُفتد...
Amen
با خواهرشوهرم دعوام شد درحد تیم ملی
شماره شو تو روزنامه به عنوان خدمتکار افغانی آگهی کردم.
واسه من شاخ میشی میمون بی ریخت
.
.
.
.
.
میدونم.باورش خیلی سخته.....
ولی ما هنوز.داریم.قیمه میخوریم
.
.
.
.
.
امروز از دانشگاه آزاد زنگ زدن بیا ثبت نام کن
تعجب کردم
گفتم من که آزمون شرکت نکردم
گفت mاون روز تو تلگرام به دوستت گفتی
شاید تو آزمون ارشد شرکت کنی
ما ثبت نامت کردیم
آزمون هم جات دادیم
الان ترم دو هستی
نگران نباش درست خوبه
فقط شهریه بدهکاری
.
.
.
.
.
مرگ بر استرالیا
از مسوولین خواهشمندم این یه کشورم به لیست اضافه کنن
تو کلش بهم اتک زدن از استرالیا
.
.
.
.
.
:)))))))))