Select Language ♥♥♥♥♥سرزمين عشق ومحبتƸ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ MY&YOU ♥♥♥♥♥
کلبه محبت



این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره .

خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت

یه پوست نازک بود رو دلش .

یه روز آدم عاشق دریا شد .

اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا.

پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تو دریا .

موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی .

...

 

بیشتر از دیروز،کمتر از فردا،بیشتر از خودم کمتر از خدا،بیشتر از خورشید و عمیق تر از دریا به یادتم و دوست دارم.

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بارعاشقپسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکربرازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت ووقتی لبخند می زد، چشمانشبه باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی ازدانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبختعروس و دامادچشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.



ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حالورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمامپس اندازشدر آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخرلبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای مننگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

هیچ گاه

هیچ گاه مرا به حال خودم رها نکن
کمی زیادی دوستت دارم
کمی بیش از حد دلداده ات گشته ام
بدون تو هوایم بی هوا می شود
به گمانم ...
کمی زیادی برایت میمیرم ...

میگن....

میگن چرا انقدر غمگین می نویسی؟!...
افسرده میشیم...
ببخشید! !...
حق باشماست...
چندخطی مینویسم....
بخند....
ساده بودم...
خیلی ساده...
به همه محبت کردم...بی محبتی هارا زود فراموش کردم...
اماسادگی ام رانشانه گرفتند...
و زمینم زدند... بخند

اولین باربود که عاشق شدم...
اما ازمن سیر شد و رفت...
خنده دار است...
بخند

از غرورم گذشتم...
التماس کردم...
اما خندید و رفت...
تنهایم گذاشت...
شکستم
اما میدانم هیچ محبتی راپررنگ ترازمحبت من پیدانخواهد کرد...
رفت و مرا فروخت...
بخند

♥ دوست داشتـטּ یعنے ...♥
♥ وقتے میــــدونه...♥
♥ روے چیزے حساسے...♥
♥ یا از ڪارے بدت میـــاد...♥
♥ حواسش هست ڪه ناراحتت نکنه...♥
♥ دوست داشتـטּ یعنے همیـטּ.....♥
 

 زاین پیش خاموشم مکن وبیا برگرد

 

 

كاش اي تنها اميد زنده گي&
ميتوانستم فراموشت كنم&
ياشبي چون آتش سوزاند دل&
در ره بي سينه خاموشت كنم&
كاش چون خواب گران از ديده ام&
نيمه شب را ياد رويت كنم&
مرغ دل افسرده و به سفر&
از ياد آرزويت ميگريخت &
در دلم آتش نميزد آنگاه&
كاش ان شب چشم هايم كور بود&

آخرین روزهای پاییز و

 وداعی دیگر

وزمستانی که می آید

درآستانه ی سردی 

و سوز ِپیش رو

به بهار نمی اندیشم

در دل هرروز یک

 شکوفه میکارم....

راستے پاییزتان 

چگونہ گذشــــــــــت...؟

 

چه قشنگ است "هوای شب یلدا با تو"
و "غریبانگی این "دل شیدا با تو".......

اگر از شوق شما "کالبدم خالی شد"
"گل مریم" "نفس گرم مسیحا با تو
پیشاپیش یلداتون مبارک

غیر من

غیر من در دل تو هیچ کسی خاص نشد
هیچ کس چون تو به من این همه حساس نشد

تو همان درس که هر ترم به من می افتاد
هر چه من خواستمش پاس کنم.. پاس نشد

تو صلیبی که مرا هر چه به آن کوبیدند..
زخم های تن من در تنش احساس نشد

مثل یک گندم آفت زده ، که می خشکید..
خواستم گردن من را بزند داس.. نشد

هر چه من رشته الیاف تو را چسبیدم..
سر این رشته جدا از ته کرباس نشد!

سالها باغ لبانم به تو خوش بود.. اما
عاقبت حاصل لبخند تو گیلاس نشد..

آه ای سنگ که مهرت به دل من افتاد..
هیچ کس در دل من بعد تو الماس نشد..

تعداد صفحات : 65

چت تلگرام